داستان کلاور، گربه ی ناجی کودک مبتلا به اوتیسم

گربه ها به مرور جایگاه خودشان را در بین حیوانات درمانی یافته اند و در خانه های مدد کاری و دیگر موسسات که با این هدف تاسیس شده اند استفاده میشوند . بهرصورت اگرچه بسیاری در مورد استفاده ی اسبها و سگها برای کودکان مبتلا به اوتیسم نوشته اند و سابق بر این کمتر راجع به گربه ها نوشته شده ، این داستان حقیقی اعجاب آور ممکن است چشمان شما را به روی این حقیقت باز کند که این امکان وجود دارد که گربه ها برای درمان کودکان مبتلا به اوتیسم سودمند باشند .

من پدری هستم که همسرش را از دست داده و صاحب یک دختر و یک پسر است . پسر من با عارضه ای به نام اوتیسم زندگی میکند و اینگونه شد که ما گربه ها را دریافتیم .
قبل از به دنیا آمدن او ، من وارد شاخه ای از روان درمانی شده بودم و با کودکانی که دچار ناتوانی و اختلالات عصبی بودند کار میکردم و این کار به من کمک کرد تا در خانه به فرد ماهری تبدیل شوم .
وقتی پسرم 4 ساله و دخترم 9 ساله بود همسرم به طور غیر منتظره ای فوت کرد و من با دختر و پسر کوچکم تنها ماندم . پسر کوچکی که به اوتیسم مبتلا بود .

برای کسانی که ممکن است ندانند ، اوتیسم یک اختلال در ارتباط گرفتن افراد است که در موارد حاد به عقب افتادگی منجر میشود . خوشبختانه ریچارد به عقب افتادگی دچار نبود . او مشکلاتی در ارتباط گرفتن داشت که افراد مبتلا به اوتیسم روزانه با آن مواجهند ، در سن 4 سالگی او هنوز نمیتوانست صحبت کند . به خاطر می آورم که در یکی از کتابهایم راجع به دختری مبتلا به اوتیسم خوانده بودم که به واسطه ی ارتباطش با اسبها از دنیای در خود فرو مانده اش بیرون آمده بود .

من ریچارد را به هر مکانی که میتوانست با حیوانات برخورد کند و در نزدیکی آنها باشد بردم . او هیچ وقت اشتیاقی نشان نداد . سپس یک روز ما از پناهگاهی محلی برای حیوانات دیدن کردیم . من با سگها بزرگ شده بودم . مادر من یک حساسیت روانی به گربه ها داشت و از آن آدمهایی بود که فکر میکرد گربه ها خودخواه و بی شخصیتند . در نتیجه من از اتاق گربه ها عبور کرده و به قسمت سگها رفتم . در آنجا باز هم نا امید شدم چون پسرم به هر چیزی که اطرافش بود خیره شد به جز به سگها . آنها فقط برای چند ثانیه توجه او را جلب کردند .

وقتی در حال برگشت بودیم بار دیگر برای رسیدن به در از قسمت گربه ها گذشتیم . من شانه بالا انداختم چون تلاشی بیهوده بود و اصلا تصور نمیکردم او چیز قابل توجهی در این قسمت بیابد . ما در قسمت گربه ها قدم زدیم که به طور محسوسی کوچکتر از قسمت سگها بود . وقتی از میان قفس ها می گذشتیم در کنجی یک گربه ی سیاه و سفید (توکسدو پوش ) بود . ناگهان پسر 4 ساله ی لال من به سمت قفس برگشت و گفت : گربه!!

همین بود ! همان روز ما آن گربه را به خانه بردیم . پسرم نمیتوانست برای گربه اش اسمی انتخاب کند ، در نتیجه دخترم کسی که همیشه بسیار زیاد از برادرش حمایت میکرد تلاش کرد که به او کمک کند و اسمی بیابد که او بتواند تلفظ کند . در نهایت ، به اسم کلاور پی برد .

از روز اول ما میشنیدیم که وقتی کسی نگاه نمیکرد ریچارد با کلاور مکالماتی داشت . او زبان داشت و نیازمند این بود که با کسی صحبت کند که با شکیبایی به صحبت هایش گوش کند و مدام از او نخواهد تکرار کتد یا توضیح دهد منظورش چه بوده .کلاور دارای تمام این قابلیت ها بود .

بعدها ما تایگر را هم به خانواده مان اضافه کردیم ، این بار ریچارد خودش اسم او را انتخاب کرد : یک پرتو دیگر .

ریچارد هم اکنون 19 ساله است و در کالج مشغول به تحصیل است . کلاور و تایگر بعد از آمدن پیش ما پیرتر شدند و حالا در بهشت گربه ها هستند . اما لینوس و ملودی به خانواده ی ما پیوسته اند . آنها 5 ساله اند و از زمان کودکیشان پیش ما بوده اند . وقتی ریچارد دبیرستانی بود همراه با او تکالیفش را انجام میدادند و تا امروز من معتقدم آنها جبر و شیمی را بهتر از او میدانستند ، ما راجع به این مسئله در خانه شوخی میکنیم و میخندیم .

ریچارد هنرمند بزرگی شده است و لینوس منتقد بزرگش است . وقتی ریچارد نقاشی میکشد یا مشغول کار بر روی پروژه ای است او به آرامی کنارش مینشیند ، درست مانند زمانی که او بر روی جبر و شیمی کار میکرد . من هچنان سوگند میخورم که صدایشان را میشنوم وقتی که راجع به نور و پرسپکتیو صحبت میکنند.ملودی در کنار آنها نمیماند . او نمیتواند منتظر شود که کار ریچارد تمام شود و او نگاهی بیندازد . وقتی لینوس مربی گری میکند ، ملودی در اتاق دیگری صبورانه منتظر میماند تا بیاید و نقد نهایی را بر پروژه ی پایانی انجام دهد .

از پیوندی که بین ما و خانواده ی پشمالویمان برقرار است متشکرم . ریچارد دوستانی دارد ، به کالج میرود و از اینکه اوتیسم دارد خجالت نمیکشد . او یک بار به من گفت که ایمان دارد که تمام گربه ها اوتیسمدارند چون ” گربه ها مرا دوست دارند “ آنها به همه چیز نگاه میکنند و به آنها فکر میکنند در حالیکه همه فکر میکنند آنها بیتوجهند . آنها فقط زمانی صحبت میکنند که چیزی برای گفتن داشته باشند

من یک روانشناس حیوانات نیستم اما یک چیز را میدانم

زندگی ما قرین رحمت شد وقتی که ما ” گربه ” را یافتیم !
و خداوند آفریننده ی تمامی آنهاست .

یادداشت مولف :

باید یاد آوری کنم که من نمیدانم آیا حیوانات میتوانند زندگی تمام کودکان مبتلا به اوتیسم را بهتر سازند یا خیر.
بهرحال ، داستانهای حقیقی زیادی را میبینیم که رخ داده ، شامل کتابهایی که از افرادی میگوید که بهاوتیسم مبتلا بوده اند و به کمک حیوانات اهلی مثل گربه ها ، سگها و اسبها توانایی یافته اند . من فقط پسر کوچکی را میشناختم که مبتلا به اوتیسم بود و وقتی با سگش بود شخصیت بسیار متفاوتی داشت. من ظن شدیدی دارم که اینها به هم ارتباطی دارند .

برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.